یزدفردا:ای امام همام! چگونه می توان دل را با نام والایتان آذین نبست؟ چگونه می توان شکوه و جلال بی حد و حصرتان را نادیده گرفت؟

چگونه می توان آوای دل دردمندی را که ازسر صدق از صدها فرسنگ راه شما را می خواند نشنید؟

مگر می توان سلاله پاکتان را از زمره آل علی مرتضی (ع) و نبی مکرم، پیامبر عظیم الشأن اسلام حضرت محمد مصطفی(ص) است نادیده گرفت و در جای جای قلب لرزان آرزومندانتان جستجو نکرد؟

پس، سلام بر شما ای امام همام، و ای امام برحق، سلام بر شما ای منادی توحید، و ای قبله گاه نور سلام بر شما ای مظهر پر فروغ انسانیت و شرف، وای منجی دلهای دردمند؛ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع) داد و آرام در مقابل درگاه رو به روی پنجره فولاد نشست و در حالی که جا به جا می شد دست در خرجینی که همراه داشت کرد و با هزار حرص و ولع قدری نان و پنیر از آن بیرون آورد و در حالی که در تلألؤ خورشید تابناک بهاری که بر گنبد و بارگاه امام رضا(ع) می تابید غرق شده بود، شروع به خوردن نمود ساعت هشت و نیم صبح را نشان میداد او را غافلگیر کردم:

سلام پدرجان! پیرمرد پاسخ سلامم را به آرامی و با نگاهی حاکی از تعجب داد.

از او پرسیدم: پدر شما چند بار است که به زیارت مولا علی بن موسی الرضا علیه السلام مشرف می شوید و اهل کجا هستید؟

پاسخ داد: من از اطراف یکی از شهرهای جنوب خراسان هستم. اسمم علی و فامیلم مرادی است.

ما، در آن جا یک زمین کشاورزی داریم که جو و گندم و بعضی مواقع هم چغندر می کاریم و بعد در حالی که چشمانش را به گنبد مطهر خیره کرده بود، گفت: من نزدیک هفتاد سال دارم و در این مدت حدود شصت یا هفتاد بار به زیارت امام آمده ام، و ادامه داد: البته آن زمانها یعنی زمانهای قدیم، مردم با اسب و الاغ و شتر به زیارت می آمدند، حالا ماشین جای آنها را گرفته و آدم سریعتر از این شهر به آن شهر می تواند برود.

از او پرسیدم: آیا درطول این مدت هفتاد سال با معجزه ای و یاکرامتی از حضرت رضا (ع) مواجه بوده ای؟

پیرمرد همچنان که نان و پنیرش را تناول می کرد گفت: بله من شش سال بیشتر نداشتم که بیماری سرخک گرفتم، در آبادی که ما زندگی می کردیم طبیب و حکیم درست و حسابی نبود و من روز به روز ضعیفتر می شدم، مریضی کم کم مرا از پای در می آورد و کار پدر ومادرم این شده بود که شب و روز بالای سر من گریه می کردند مادرم هر دارو و گیاهی که می گفتند به خورد من می داد اما تأثیری نداشت، تمام اتاق را بوی داروهای گیاهی مختلف گرفته بود.

پدر بیچاره ام که یک کشاورز بیشتر نبود کاری از دستش بر نمی آمد جز این که سر هر نماز دعا می کرد و شفای مرا از خدا می خواست.

درست نمی دانم چند روزی بود که در بستر بیماری بودم بوی اسپند و کندری که مادرم می سوزاند و دعایی که زیر لب برایم می خواند هنوز برایم تازه است، انگار دیروز یا امروز بود که همه آن ماجراها اتفاق می افتاد.

فصل زمستان داشت تمام می شد و همه جا کم کم سبز و خرم می گردید، اما درون خانواده ما جز غم چیز دیگری نبود، غم بزرگی که موقع آمدن پدرم به خانه در چهرهچین و چروک خورده و آفتاب سوخته اش مشخص و پیدا بود مرا بیشتر و بیشتر رنج می داد و دستان پینه بسته اش هنوز جلو چشمانم است یعنی هرچه بود زندگی ما کاربود و زحمت و مشقت و عرق ریختن بی نتیجه البته آنها سالهاست که به رحمت خدا رفته اند، اما یادشان هنوز قلب مرا را روشن می کند.

پیرمرد ادامه داد: غروب یکی از روزها بود که تب من بالا گرفت و حالم به شدت به هم خورد تمامی اهل محل به خانه ما در رفت وآمد بودند. یک بابایی در ده ما بود که حکیم نبود اما از داروهای گیاهی چیزی بفهمی نفهمی سرش می شد.

پدرم او را به خانه آوردمادرم بالای سرم مثل باران اشک می ریخت و من انگار داشتم نفسهای آخرم را می کشیدم.

بدنم مثل این بود که آتش گرفته، سرم سنگین شده بود، جلو چشمانم سیاهی می رفت و صداهای اطرافیان همهمه ناجوری را در گوشهایم ایجاد میکرد.

خدا می دانست چه حالی داشتم!

خلاصه ساعتها از شب گذشته بود که مردم هنوز در خانه ما بودند.

تا این که آنها کم کم از آن جا رفتند.

آن شب خدا می داند که مادر و پدرم چه کشیدند.

آنها در زیر نور کم رنگ چراغ پیه سوز، تا صبح نماز خواندند و دعا کردند.

مادرم با صدای بلند گریه می کرد و خدا و امام رضا(ع) را به کمک می طلبید، و صدای پر طنین پدرم که آیات قرآنی را به همراه نماز می خواند در دلم می نشست، ما جز به او و ائمه اطهار، امیدی دیگر نداشتیم زندگی ما هم تعریفی نداشت، تمام دار و ندار ما یک گلیم و دوسه تشک و لحاف رنگ و رورفته بود.

آن شب مادر و پدرم زیاد زاری کردند و بالاخره یک گوسفند نذر امام رضا (ع) کردند که پس از سلامت من به مشهد بیاورند، آن شب تاصبح خواب در چشمان من نبود.

با این که شش ساله بودم، اما انگار به اندازه شصت سال تجربه به دست آوردم که واقعاً پدرو مادر آنها را بیامرزد و یادشان به خیر، کم کم صبح می شد و مادرم در کنارم، روی بالش من خوابش برد نزدیکیهای نماز صبح، پدرم از جایش بلند شد و به مسجد ده رفت تا قدری هم در آن جا به درگاه خدا دعا کند آخر من پنجمین فرزند خانواده بودم، چهارتای دیگر به رحمت خدا رفته بودند، و پدر و مادرم برای همین خیلی زیاد ناراحت بودند، چون مردم ده بیشتر دل بستگی خانوادگی دارند.

پیر مرد نگاهی به من انداخت و آهی از ته دل کشید و به یاد روزهای جور واجو، نم اشکی برگونه اش نشست، دستش را به طرف آسمان رو به گنبد و بارگاه امام رضا(ع) بالا برد و خدا را شکر کرد و در این حال در خرجینش را بست از او پرسیدم: خوب بالاخره پدر جان چه شد؟

او به آرامی و در حالی که صدایش به لرزه در آمده و مرتعش شده بود، گفت: صبح زود بعد که مادرم بیدار شد، سراسیمه به چشمان من نگاه کرد ببیند من مرده ام یا نه، وقتی دید که حالم بهتر شده، دست به سوی آسمان بلند کرد و شکر خدا را به جا آورد.

پدرم در گوشه ای از اتاق، قرآن به دست گرفته بود و آیاتی را زمزمه می کرد انگار قدری از تب من کم شده بود، کم کم چشمانم سنگینی خاصی بخود گرفتند و من به خواب عمیقی فرو رفتم وقتی از خواب بیدار شدم همه چیز برایم جور دیگری شده بود، صداها را به خوبی تحمل می کردم، هوا خوب بود، تنفسم سختی قبل را نداشت پدر و مادرم بالای سرم نشسته بودند.

صبحانه مختصری را که غالباً شیر بود برایم آماده کرده بودند دود اسپند همه جا را پر کرده بود.

همسایه ها یکی پس از دیگری به خانه ما می آمدند و خدا را شکر می کردند، و مادرم در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، بارها و بارها می گفت: امام رضا(ع)، امام رضا(ع) پسرم را شفا دادند چند روز بعد حالم به کلی خوب شد.

طوری که می توانستم در کوچه های دهمان با بچه ها بازی کنم. دو، سه هفته از این جریان گذشت که پدر و مادرم تصمیم گرفتند نذر خود را ادا کنند بار سفر را بستند و در حالی که مراهم روی یک الاغ نشاندند، با یک گوسفند به طرف مشهد به حرکت در آمدیم.

تعدادی از افراد ده هم با اسب و الاغهایی که داشتند با ما همراه شدندخلاصه چند روزی طول کشید که ما به مشهد رسیدیم. البته مشهد آن موقع مثل امروز نبود، شهر کوچک و حرم مطهر هم زیاد وسیع نبود.

جلوی درب یکی از صحنها در قسمت بیرونی، گوسفند را ذبح کردند و گوشت آن را بین زوار و افراد خواهان گوشت نذری تقسیم کردند.

و آن وقت پدر و مادرم مرا به داخل حرم مطهر بردند و در حالی که اشک می ریختند سقت به حرم مطهر چسبیدند و سر و صورت مرا هم به ضریح چسباندند و تبرک دادند.

بعد از این که نماز در داخل صحن مطهر خواندند، بیرون آمدیم و به طرف همولایتیها به راه افتادیم البته تا از خاطرم نرفته بگویم: آن وقتها، یعنی قدیمها معمولاً اسب و الاغ و شترهایشان را درون کاروانسراهای اطراف شهر می گذاشتند و بعد از آن که زوار هر جا می خواستند می رفتند اولین باری که من حرم مطهر آقا علی بن موسی الرضا(ع) را می دیدم، سرم از آن همه شکوه و عظمت و جلال گیج رفت، طوری که آن وقتها را هرگز فراموش نمی کنم.

شب اول را از شوق و ذوق بسیار زیاد خوابمان نبرد و نمی دانم اصلاً چطور صبح شدصبح روز بعد مجددا به حرم مشرف شدیم بوی گلاب و مشک همه جا را پر کرده بود. صدای زائرینی که دعا می خواندند و صلوات می فرستادند، خستگی سفر را از تن در می آورد در داخل صحنها فانوسها و شمعهایی را روشن کرده بودندپنج، شش روز بعد، با همولایتیها به طرف رهمان حرکت کردیم وقتی که از دروازه های شهر دور می شدیم فکر می کردم چیزی را جا گذاشته ام، بی اختیار چشمام تا دور دست به گنبد و بارگاه امام (ع) بود که سر به آسمان می سایید، راستی هم آدم وقتی به معنویت فکر می کند همه چیز دنیا فراموشش می شود آن وقت آدم همه چیز را در خدا و ائمه اطهار(ع) می بیند و اگر این دل گرمیهای معنوی نباشد آدم هیچ می شود

پیر مرد ساده سخن می گفت: کلامش گرم و گیرا بود، کوله باری از خاطرات را با لباسی ساده و ژنده با خود به همه جا می برد دیگر بار هم از او سوال می کنم: پدر بقیه ماجرا چه شد؟ او گفت: بله ما برگشتیم به ده، اما با امید با آرزو و با گرمی و صفایی که اما رضا(ع) به ما بخشیده بودند.

آن وقتها پدرم تصمیم گرفت که هر سال به مشهد مقدس و حرم مطهر امام هشتم مشرف شویم و یک گوسفند نذر کنیم. بعد از مرحوم شدن پدر و مادر، من هم تصمیم گرفتم هر سال یک یا دو بار به حرم مشرف شوم الحمد الله هر چه از امام رضا(ع) خواستم به من داده اند و من در قید و بند مال دنیا نیستم آدم باید قلبش با خدایش صاف باشدخدا و امام (ع) هم به او همه چیز خواهند داد و بزرگترین چیزی که خدا به هر انسان می دهد سلامتی است، والسلام

در آن حال که پیر مرد آخرین کلماتش را به پایان میرسانید از جایش بلند شد، با احترام به طرف ضریح مطهر امام (ع) خم شد و سلامی دوباره به امام رضا(ع) داد و آرام، آرام عازم رفتن شد و به علامت خداحافظی سرش را به طرف من تکان داد و رفت پیر مرد خمیده با خرجینی بر دوش، می رفت تا خاطراتش را در رهگذر ایام جستجو کند، و آن هنگام که بر درب خروجی حرم مطهر بوسه می زد تا خارج شود انگار بوی وجود مادر و پدر زحمتکش و رنج کشیده اش را به مشام می کشید، با خلوص نیتی راستین و امیدی سرشار، گامی استوار و عزمی راسخ، اگر چه پیر مرد بود و به ظاهر ناتوان، اما دریایی بود از انسانیت، صفا، مروت و مردمی و توفانی که بر دشت خاطرات من غوغا کرد .... و رفت و رفت، تا از نظر ناپدید شد

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا